ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
جگر پر درد و دل پر خون و جان سرمست و ناپروا
شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر، مایۀ سودا
امشب شب آدینه و فردا رمضان است
تن در ذَوبان آمد و جان در طیران است
یا مُغِیثَ الْمُذنِبین مُعْطِی السّؤال
یا انیسَ العارفین، یا ذوالجلال
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وز آفتاب روی تو خورشید در حجاب...
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت