باز غم راه نفس بر قلب پیغمبر گرفت
باز از دریای ایمان، آسمان گوهر گرفت
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
ای حریمت رشک جنّات النّعیم
خطّ تو خطّ صراطالمستقیم
ای آفتاب فاطمه، در شهر ری مقیم
ری طور اهل دل، تو در آن موسی کلیم
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
ای دانش و کمال و فضیلت سه بندهات
دشمن گشادهرو، ز گلستان خندهات
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود