ما منتظران همیشه مشغول دعا
هستیم شبانهروز در ذکر و ثنا
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟