دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی