با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
هنوز بر سر نی چهرۀ تو خندان است
به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است
همانقدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده