ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم