با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده