چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش