اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
ای کوی تو، کعبۀ خلایق
طالع ز رخ تو، صبح صادق
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بلبل چو یاد میکند از آشیانهاش
خون میچکد ز زمزمۀ عاشقانهاش