خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
تا آه سینه سوزی، از قلب من برآید
هر دم هزار نوبت، جانم ز تن برآید
در آفتاب تو انوار کبریاست، مدینه
به سویت از همه سو چشم انبیاست، مدینه
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
امشب که با تو انس به ویران گرفتهام
ویرانه را به جای گلستان گرفتهام
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
ای که شجاعت آورَد چهره به خاک پای تو
بسته به خانه تا به کی؟ دست گرهگشای تو
بیمارت ای علیجان، جز نیمهجان ندارد
میلی به زنده ماندن، در این جهان ندارد
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
مرگ من بود دمی کز تو جدایم کردند
در همان گوشۀ گودال فدایم کردند
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
ای همه خلق جهان، شاهد یکتایی تو
دل ما، بیتِ الهی ز دلآرایی تو
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد