تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده