سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت