چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را