عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
به خون دیده، تر کن آستین را
به یاد آور حدیث راستین را
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
جز او بقیع زائر خلوتنشین نداشت
در کوچهباغ مرثیهها خوشهچین نداشت
در دفتر عشق کز سخن سرشار است
هر چند، قصیده و غزل بسیار است
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است