غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
یکی بیاید این نخل را تکان بدهد
به ما که مردۀ جهلِ خودیم، جان بدهد
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
ای آفتاب طالع و ای ماه در حجاب!
ای بدرِ نور یافته در ظلِّ آفتاب!
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد