چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش