حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
جنّت نشانی از حرم توست یا حسن
فردوس سائل کرم توست یا حسن
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
ای شیرخدا و اسد احمد مختار
در بدر و احد لشکر حق را سر و سردار
از غربتت اگرچه سخنهاست یا علی
دنیا دگر بدون تو تنهاست یا علی
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت