غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری