نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
آیینۀ وحی و آیت بیداریست
کارش همه دلنوازی و دلداریست
دل در حرم تو خویش را گم کردهست
یعنی عوض گریه تبسم کردهست
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
دو گنبد کوچک، دو حرم را دیدم
دو دُرِّ یتیم همقَسَم را دیدم
اینجا حرم خداست، سبحانالله
در تربت او شفاست، سبحانالله
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
مفتاح اجابت دعایش، خواندند
سرچشمۀ رحمت خدایش، خواندند
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
شور سفر کربوبلا در سر توست
برخیز، گذرنامه، دو چشم تر توست
چشم از همه کائنات بستی، ای عشق
در کعبهٔ کربلا نشستی، ای عشق
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
جز در غم عشق سینه را چاک مکن
دل خوش به کسی در سفر خاک مکن
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده