ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو