با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی