ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود