ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند