شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز