امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کمطاقتی دارد
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
ای که وجود پاک تو آیینۀ زهراست
هر جا تو باشی اسم بابایت علی آنجاست
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
مانند گردنبند دورِ گردن دختر
مرگ اين چنين زيباست، از اين نيز زيباتر
یک کوچه غیرت ای قلندر تا علی ماندهست
شمشیر بردارد هر آنکس با علی ماندهست
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
با هم صدا کردند ماتمهای عالم را
وقتی جدا کردند همدمهای عالم را
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
در آستانش شمس میآید به استقبال
ماه و زمین و زهره و ناهید در دنبال
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
هفت آسمان در دستهای مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»