من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
سامرا از غم تو جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت نگران است هنوز
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
عرض حاجت با تو دارم یا امام عسکری
ای خدایت داده بر خلق دو عالم برتری
آرامش دل به قدر بیداری اوست
آرایش گل به شبنم جاری اوست
بر او سلام که شایستۀ سلام است او
که از سلالۀ ابن الرضا، به نام است او
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
اى آفتاب مهر تو روشنگر وجود
در پیشگاه حکم تو ذرات، در سجود