غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
به این آتش برس، هیزم مهیا کن، مهیاتر
گلستانیم ما، در آتش نمرود، زیباتر
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
آنانکه به خُلق و خوی اسماعیلاند
در حادثه، آبروی اسماعیلاند
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر