نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطرهها ناگهان در آتش سوخت
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم