هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی