الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
از دور به من گوشۀ چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»
دلِ آگاه ز تن فکر رهايی دارد
از رفيقی که گران است جدايی دارد
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
بر عمرِ گذشته کن نگاهی گاهی
از سینۀ خود برآر آهی گاهی
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
ای موجِ صفا، روانۀ ساحل تو
ای مهر و وفا، سرشتِ آب و گل تو
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟
با هر چه نکوییست، نکو باید شد
سرشارِ زلالِ آبرو باید شد
از مرکب سرکش، تو سواری مَطَلب
یعنی: ز هوایِ نفس، یاری مطلب
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند
ای دل به خدا سپرده از روز نخست
ای رفته به راه راست با عزم دُرُست
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
ای آنکه فراتر از حضور نوری!
با این همه کی ز دیدهام مستوری؟!
آه میکشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا، ای کرامت بهار
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
در مِهر پیامبر حیات است حیات
در نور هدایتش نجات است نجات
چه شب است یا رب امشب كه شكسته قلب یاران
چه شبى كه فیض و رحمت، رسد از خدا چو باران
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده