شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
الا که مقدم تو مژدۀ سعادت داشت
به خاکبوسی راهت فرشته عادت داشت
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
اگرچه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست