پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
دو خورشید جهانآرا، دو قرص ماه، دو اختر
دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو همسنگر...
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
با جان و دل آورده اگر آوردهست
خورشید دو تا قرص قمر آوردهست
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود