بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
دو خورشید جهانآرا، دو قرص ماه، دو اختر
دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو همسنگر...
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
با جان و دل آورده اگر آوردهست
خورشید دو تا قرص قمر آوردهست
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده