این زن که خاک قم به وجودش معطر است
تکرار آفرینش زهرای اطهر است
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
غم از دیار غم‌زده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
دستی كه طرح چشم تو را مست می‌كشید
صد آسمان ستاره از آن دست می‌كشید
ماه است و آفتابی‌ام از مهربانی‌اش
صد کهکشان فدای دل آسمانی‌اش
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
اینجا فروغ عشق و صفا موج می‌زند
نور خدا به صحن و سرا، موج می‌زند
بی‌تاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
بر درگهی سلام که ذلت ندیده است
آن را خدا چو عرش عزیز آفریده است
همسایه، سایه‌ات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنه‌کام و به خاک آبرو نریخت
بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
ای چشمه‌های نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
