شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
حسود حُسن تو برگ گل است، شبنم هم
اسیر عصمت تو آسیهست، مریم هم
شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
غریب شهر قمی... نه، که آشنا هستی
تو مثل فاطمه، معصومۀ خدا هستی
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
الا که مقدم تو مژدۀ سعادت داشت
به خاکبوسی راهت فرشته عادت داشت
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
سلام ما به تو، ای هاجر چهار ذبیح
درود ما به تو، ای مریم چهار مسیح...
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
قرار بود بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم