بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
ای آفتاب طالع و ای ماه در حجاب!
ای بدرِ نور یافته در ظلِّ آفتاب!
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست
صفای آینه و روشنای آب كجاست
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده