مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
صحنهای بس جانفزا و دلنشین دارد بقیع
رنگوبو از لالههای باغ دین دارد بقیع
شهر مدینه، شهر رسول مکرم است
آنجا اگر که جان بِبَری رونما کم است
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
دل آیینه، گریان بقیع است
غم و اندوه، مهمان بقیع است
اینجا نشانی از نگاه آشنایی نیست
یا از صدای آشنایی، ردّ پایی نیست
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
ماه رمضان دیده به ما دوخته است
ماهی که چراغ رحمت افروخته است
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
گفتند: که تا صبح فقط یک راه است
با عشق فقط فاصلهها کوتاه است
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
مدینه میروی آهسته از بقیع بپرس
که راز گم شدن قبر مادر ما چیست؟
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید