خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
خيز، اى بندۀ محروم و گنهکار بيا
يک شب اى خفتۀ غفلتزده، بيدار بيا
خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند