رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
در باغ دعا اگر بهار است از اوست
هر شاخه اگر شکوفهبار است از اوست
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات