خدا این بار میخواهد سپاهش خار و خس باشد
برای خواری دشمن همین بایست بس باشد
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
حاجیان را گفت: آنجا کعبه عریان میشود
در طواف کعبه آنجا جسمتان جان میشود
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
ای صفای حرم یار! کجای حرمی؟
حرم از عطر تو سرشار! کجای حرمی؟
به کعبه رفتم و زآنجا هوای کوی تو کردم
جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم...
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم