کربلا
شهر قصههای دور نیست
رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
مفتاح اجابت دعایش، خواندند
سرچشمۀ رحمت خدایش، خواندند
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد