باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
شهادت میتواند مرگ در راه وطن باشد
شهادت میتواند خلوتی با خویشتن باشد
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود