بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند
تنها نه خلیل را مدد کرد بسی
شد همنفس مسیح در هر نفسی
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت