نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر میآورم لبیک یا زینب...»
روی زمین نگذاشتی شبها سر راحت
وقتی که دیدی مستمندی را سر راهت
مانند باران بود و بر دلها ترنّم داشت
مانند چشمه لطف سرشارش تداوم داشت
این کیست که آقای جوانان بهشت است؟
نامیست که بر کنگرۀ عرش نوشته است
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
خاموشی تو رنگ فراموش شدن نیست
در ولولۀ نام تو خاموش شدن نیست
...هر کوچه و هر خانهای از عطر، چو باغیست
در سینهٔ هر اهل دل و دلشده داغیست
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی
بیهوده قفس را مگشایید پری نیست
جز مُشتِ پر از طائر قدسی اثری نیست
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
هر نصر من الله به شمشیر علی بود
هر فتح قریب از دل چون شیر علی بود
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
گل، دفتر اسرار خداوند گشودهست
صحرا ورق تازهای از پند گشودهست
ای تا همیشه مطلعالانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
ياری ز که جويد؟ دلِ من، يار ندارد
يک مَحرم و يک رازنگهدار ندارد!