میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
به رغم صخره، جاریتر شده سیل محبتها
و دارد بیشتر قد میکشد رود ارادتها
یا ایهاالعزیزتر از یوسف!
عکس تو را به چاه میاندازند
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
با هیچکس در زندگی جز درد همپا نیستم
بیدرد تنها میشوم، با درد تنها نیستم
شعله باش اما چنین بر آشیان خود مزن
دود کن خود را ولی در دودمان خود مزن
بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را