عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
از شبنم اشک گونههامان تر بود
تشییع جنازۀ گلی پرپر بود
با آنکه دلم شکستۀ رنج و غم است
در راه زیارت تو، ثابتقدم است
اوقات شریف ما به تکرار گذشت
مانند همیشه کار از کار گذشت
تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
دلدادۀ عشق، از صفاتش پیداست
صدق سخن از صبر و ثباتش پیداست
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
از کوی تو ای قبلۀ عالم! نرویم
با دست تهی و دل پُر غم نرویم
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند