با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای کعبه به داغ ماتمت نیلیپوش!
وز تشنگیات فرات در جوش و خروش
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست