سامرا از غم تو جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت نگران است هنوز
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
حقپرستان را امامی هست، دینش دلبری
نور رویش کوثری، شور کلامش حیدری
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
ببین باید چه دریایی از ایمان و یقین باشی،
که همراه امیری، چون امیرالمؤمنین باشی
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت
عصمت به غیر نام خدیجه سخن نداشت
با هم صدا کردند ماتمهای عالم را
وقتی جدا کردند همدمهای عالم را
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
هنوز اسیر سکوت تواند زندانها
و پایبند نگاهت دل نگهبانها
سامرا، امشب مدینه میشود مهمان تو
آسمانها اشک میبارند بر دامان تو
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم شال بابا را نشد
قرار بود بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
گرفته بوی شهادت شب وفاتش را
بیا مرور کن ای اشک خاطراتش را
سجادهٔ اشک تو به هر جا باز است
صد جاده به سمت آسمانها باز است
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین
ای بانویی که زنده شد عصمت به نام تو
پیک خداست حامل عرض سلام تو