میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
ناله كن اى دل به عزاى على
گریه كن اى دیده براى على
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید
بوی خوش میآید اینجا؛ عود و عنبر سوخته؟
یا که بیتالله را کاشانه و در سوخته؟