چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
هر دل که سوز عشق تکانش نمیدهد
حق در حریم قرب، مکانش نمیدهد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
چو بر آیینۀ خورشید میشد بغض شب پیدا
به نبض سینۀ مهتاب دیدم تاب و تب پیدا
رفتی تو و داد از دل دنیا برخاست
از پای نشست هرکه از جا برخاست
عشق، سر در قدمِ ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
آمدی در جمع ما، ویرانه بوی گل گرفت
آمدی بام و در این خانه بوی گل گرفت
هفتاد و دو آیه تابناک افتادهست
هفتاد و دو لاله سینهچاک افتادهست
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
گهواره نیست کودکیات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
چون موج ز طوفان بلا برگشته
از کوچهٔ سرخ لالهها برگشته
برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را
در دشت بلا که خاک از خون تَر بود
یک باغ پر از شکوفهٔ پرپر بود
نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست
صفای آینه و روشنای آب كجاست
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
دلا! بسوز که هنگام اشک و آه شدهست
دو ماه، جامهٔ احرام ما، سیاه شدهست
اگرچه زخم به فرقش سه روز منزل داشت
علی جراحت سر را همیشه در دل داشت
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگیست در سرودن او